حتمی دیو به روی دست چپ

 

یک سالی هست که اینجا کار می کنم . کارمند بخش بایگانی یک دفترخانه کوچک . یعنی تنها دفترخانه شهری که از سر تا تهش را یک ساعته می شود قدم زد . اگر از کنار ردیف کاجها توی امتداد ساحلی قدم بزنی می شود چهل و شش یا هفت دقیقه . چند بار امتحان کرده ام . با قدمهای آهسته و توی هوای خوب . اتاق بایگانی من توی طبقه دوم ساختمان دفترخانه ساخته شده . بسیار روشن با سه تا پنجره قدی بزرگ . از پشت پنجره ها می توانم توی خیابان را ببینم . خیابانی که معمولا خلوت است و کسی تویش نیست . اینجا هم معمولا ساکت است . هر دو سه روز یک بار کار کسی این بالا گیر می کند . مثلا چند تا معامله جدید ماشین یا یک وثیقه ملکی  . حالا هم دارم پرونده ها را از توی قفسه ها جابه جا می کنم . روی آخرین پله پلکان یکدست سفید دفترخانه ایستاده ام و چند تا از پرونده ها را ز روی شماره مرتب می کنم . بعد هم نمی توانم حدس بزنم که کی در می زند. خیلی آرام و ظریف . صدایم را صاف می کنم و می گویم : بفرمایید داخل . اندام خمیده پیرزنی می آید توی اتاق . ساکت و آرام می آید و می نشیند روی صندلی روبه روی میز کارم . انگشتهایش را توی هم حلقه کرده و به جای خالی من روی صندلی نگاه می کند . دستش را روی لباس یک دست آبی رنگش می کشد و می گوید : ممنونم .

 پرونده ها را روی قفسه می گذارم و از روی پله کان پایین می آیم . موهای سفیدش را زیر شال سبز رنگی پنهان کرده . وقتی که روی صندلی می نشینم تکانی می خورد . می گوید : ممنونم آقای دکتر .

خنده ام می گیرد . چشمم می افتد به پرونده خرید مطب که هنوز مرتب نشده و بالای قفسه جا خوش کرده. چشمهای پیرزن روبه پایین است و گاه گاهی آنها را بالا می گیرد و نیم نگاهی به من می کند . می گویم : مادر جان با من کاری  داشتید؟

 پیرزن روی صنلی جابه جا می شود . بند کیفش را با دودست چسبیده و تا روی سینه اش بالا کشیده . می گوید : واقعا نمی دانم این جور چیزها را چه طوری باید گفت . حتی به یک دکتر.

: فرمودید دکتر.

پیرزن سرش را پایین می اندازد و گیج چند بار پشت سر هم تکرار می کند : بله ... بله... واقعا نمی شود گفت.

از سرجایم بلند میشوم و تا کنار در خروجی اتاق می روم . توی راه رو خالی را نگاه می کنم و پیش خودم فکر می کنم که امروز از همیشه ساکت تر است .

: شما تنها هستید؟

پیرزن فقط سرش را تکان می دهد .

: پرونده مطبی ، جایی را می خواهید ؟

: یک بار تلفنی با شما صحبت کردم . چند روز پیش . یادتان نیست؟

کاغذهای روی میزم را نگاه میکنم و دنبال نشانه ای ، چیزی می گردم که من را به این پیرزن وصل کند . اما هیچ چیز نیست .

: یادم نیست .

پیرزن خودش را جمع و جور می کند و می گوید: راجع به وضعیتم . شرایطی که الان دارم .

: شرایطی که الان دارید؟

: خودتان گفتید که باید از نزدیک حرف بزنیم . گفتید از پشت تلفن نمی شود .

برای یک لحظه فکر می کنم که توی وضعیت خطرناکی گرفتار شده ام . دلیلش را نمی فهمم فقط  حس عجیبی است که انگار از توی سینه ام بیرون می زند وتمام سرم را می گیرد .

: نکند واقعا فکر کرده اید من دکتری ، چیزی هستم؟

پیرزن چشمهایش را روی هم می گذارد و فشار می دهد . گردنش را روی کیفش خم می کند و حرفی نمی زند. دوباره روی صندلی روبه روی پیرزن می نشینم . پوست صورتش کاملا چروک خورده دستهایش کمی می لرزند . اما صدایش صاف و بدون خش است . انگار زمان هیچ تاثیری روی تارهای صوتی حنجره اش نداشته .

: خودم می دانم که بیماری عجیبی است . ولی غیر از شما کسی را نمی شناسم .

: من اینجا فقط پرونده ها را بایگانی می کنم . اگر برگردید خودتان می توانید ببینید .  شاید من را با کس دیگری اشتباه گرفته اید؟  

: خودتان گفتید می توانم  اینجا پیدایتان کنم . از پشت تلفن آدرس همینجا را دادید . می توانید خودتان ببینید . بفرمایید .

بعد دست کرد توی کیفش و کاغذ مچاله شده ای را بیرون کشید . با وسواس چروکهای کاغذ را صاف کرد و آن را گرفت طرف من .

توی کاغذ چیزی نبود به جز چند تا خط کج و معوج . انگار کسی مدادش را روی کاغذ گذاشته باشد و بی هدف چندین بار به چپ و راست چرخانده باشد .

: من این آدرس را به شما دادم.

: بله ... بله ... خودتان دادید .

نگاهم می افتد به پرونده های تلنبار شده روی قفسه ها  و اینکه لااقل یکی دو روز دیگر کار مرتب کردنشان طول می کشد . توی صندلی جا به جا می شوم و دوباره نگاهی به کاغذ می اندازم . اینکه آدم گاهی بنشیند و کمی استراحت کند اصلا چیز بدی نیست . توی همچین جای ساکتی هم صحبت کم پیدا می شود . کسی که ممکن است بین حرفهایش از دختری حرف بزند که توی شهر کناری دارد و البته خیلی هم خوشگل است . یا شاید هم از فیلمی بگوید که شب قبل دیده . کسی چه می داند . فقط یکی باشد که بخواهد از چیزی غیر از این پرونده ها حرف بزند . 
: خب ... گوش می کنم . بفرمایید.

پیرزن سرجایش جابه جا می شود و کیفش را می چسباند به سینه اش . لبخندی هم می زند که خیلی زود محو می شود و چیزی از آن روی صورتش باقی نمی ماند .

: می خواهید بدانید از کی متوجه این موضوع شدم؟

: بله... از اینجا شروع کنیم بهتر است . از کی متوجه موضوع شدید .

: از توی مهمانی یکی از دوستهایم شروع شد .

: ریشه این دردسرها از توی همین مهمانی هاست . حالا این مهمانی کجا بود ؟

: گفتم که . خانه یکی از دوستانم .

: منظورم این است که کجای شهر بود .

: نزدیک اسکله .

: جای زیبایی است .

پیرزن نگاهش را روی تابلوی چاپی پشت سرم می چرخاندو انگشتهای کوتاه و گوشت آلودش را توی هم قفل می کند.از توی پاکت سیگار روی میزم سیگاری بیرون می کشم و روشن می کنم . بعد پاکت را روی میز می اندازم و دود سیگار را ول می دهم توی هوا. به ورم انگشتهایش نگاه می کنم و پیش خودم فکر می کنم باید یک جور مرض مفصلی باشد .

: ادامه بدهم .

: بله ... بله ... لطفا.

: می دانید ... چیز عجیبی است .

: می فهمم ... کاملا می فهمم .

: اینکه آدم توی این سن از این جور احساسها داشته باشد وحشتناک است . البته اوائل چندان بد نبود. راستی می دانید من چند سالم است؟

: راستش را بخواهید دقیقا توی خاطرم نمانده .

: دقیقا هفتاد و هشت سال . همین دیشب هفتاد و هشت سالم تمام شد .

: چه چیزی وحشتناک است ؟

پیرزن از روی صندلی بلند می شود و می ایستد . چند قدم بر می دارد و تا کنار پنجره می رود . حس می کنم که بدنش کمی می لرزد . مثل لرزش خفیفی که باد سرد کم جانی توی بدن آدم می اندازد . اما پاهای چاق و گوشت آلودش او را محکم روی زمین چسبانده اند .

: توی آن مهمانی متوجه چیز عجیبی شدم. همان وقتی که آن پسرها می خواستند کیک را ببرند .

: و دخترتان ؟

: دخترم ؟

: دخترتان ؟  نوه تان ؟ آنها کجا بودند .

: من دختر ندارم.

: بله... انگار قبلا گفته بودید .

سیگار را روی کپی صفحه اول یکی از پرونده ها ی قدیمی خاموش می کنم . لک سیاهی روی صفحه کاغد باقی می ماند و کمی توتون نیم سوخته .

: میدانید ... اینکه جوانها سر به سر پیرزنی توی سن و سال من بگذارند چیز عجیبی نیست .

: نه اصلا عجیب نیست . به هر حال باید با این جوانها کنار آمد .

:بله .. باید کنار آمد... ولی می دانید...

: چه چیزی را باید بدانم؟

: می دانید ... حس عجیبی داشتم ...همان وفتی که آن پسرها دوره ام کرده بودند .

تتونهای نیم سوخته را از روی کپی پرونده ها جمع می کنم و می ریزم کف دستم . بعد دستم را میبرم زیر و میز و تتونها را می ریزم روی زمین.

: دقیق تر تعریف کنید ... چه حس عجیبی؟

: انگار جوان تر شده بودم ... خیلی جوان تر ... می فهمید؟

: راستش را بخواهید چیز زیادی نمی فهمم.

پیرزن از جلوی پنجره دور می شود و کنار قفسه پرونده ها می ایستد . رنگ صورتش پریده و به مهتابی می زند . انگار خون چندانی زیر آن پوست پیر و چروکیده باقی نمانده. بعد چند بار پشت سر هم سرفه می کند. دستش را به قفسه فلزی می گیرد و برای چند لحظه ساکت می ماند.

: می دانید... انگار آدم عاشق کسی شده باشد... یک همچین چیزی ... می فهمید؟

دستش را روی صورتش می کشد و چشمهایش را می بندد . بعد برای چند بار پشت سر هم نفس عمیق می کشد . مثل کسی که نفسش بند رفته باشد و نتواند آن را بیرون بدهد.

: نه کاملا.

: انگار 60 سال جوان تر شده باشم . واقعا نمی دانم. گاهی فکر میکنم که بیست سالم است چیزهایی یادم می آید که فراموش کرده بودم . کاملا از یادم رفته بودند . چیزهایی مال پنجاه یا شصت سال پیش . حسهایی که آن وقتها داشتم . احساس یک دختر جوان.

: و همه اینها از همان شب شروع شد؟

: آن شب متوجه وضعیتم شدم. حس عجیبی بود . دقیقا نمی دانم . گاهی توصیف کردنش سخت می شود.

پیرزن دوباره روی صندلی می نشیند . دستهایش را توی هم حلقه می کند و به جایی کنار پنجره خیره می ماند . صدای آواز خواندن کسی را از بیرون می شنوم . پیش خودم فکر می کنم که پیرزن هم به صدای آواز گوش می دهد . صدای آواز کمی بالا می کشد. بعد دوباره ضعیف می شود و به سختی می شود شنید .انگار کسی توی خیابان قدم می زند و همین طور برای خودش آواز می خواند .

پیرزن چند بار پشت سر هم پلکهایش را باز و بسته می کند .. بعد بند کیفش را با دو دست محکم می چسبد و از سر جایش بلند می شود . چشمهایش گرد می شوند و با وحشت به من نگاه می کند بعد هم چرخی می زند و نگاهش را روی ردیف قفسه های فلزی می گرداند.

: من کجا هستم؟

بعد انگار که قدرت سر پا ماندن را نداشته باشد دوباره می افتد روی صندلی . پیش خودم فکر می کنم که زمانی حتما زیبا بوده. صورت گرد و بینی کشیده اش هنوز هم دست نخورده باقی مانده .چشمها هم حتما زمانی درشت و نافذ بوده اند . هر چند که حالا زیر چروکیدگی پوست پیشانی و صورت ، افتاده و کم جانند.

: من اینجا چه کار می کنم ؟

: از خودتان می گفتید.

: از خودم؟

: بله. از مهمانی آن شب . از حستان می گفتید .

کدام مهمانی؟

: خانه یکی از دوستانتان . نزدیک اسکله . یادتان رفت؟

: شما هم آنجا بودید؟

: نخیر. بنده دکترم. خودتان گفتید .

پیرزن دوباره به همه جا نگاه می کند . از قفسه پرونده ها گرفته تا قاب فلزی پنجره و پادری کثیف و خاک گرفته جلوی در. بعد چشمهایش را می بندد و پلکها را محکم فشار می دهد روی هم  . چند لحظه بعد سرش را بالا می گیرد و صاف و مستقیم خیره می شود توی چشمهای من.

: من دقیقا به شما چه گفتم؟

: می گفتید چیز عیجبی برایتان پیش آمده . احساس می کنید جوان ترید . خیلی جوان تر.

: خیلی جوان ترم؟

: می گفتید که  گاهی وقتها احساس یک دحتر بیست ساله را دارید.

پیرزن در کیفش را باز می کند و شیشه کوچکی را بیرون می کشد . بعد هم از توی آن قرص ریز تیره رنگی در می آورد و می گذارد روی زبانش . چشمهایش را توی اتاق می گرداند و دنبال چیزی می گردد. از سرجایم بلند می شوم و برایش یک لیوان آب می ریزم . قرص را که فرو می دهد سرش را به نشانه تشکر تکان می دهد .

: فکر می کردم تمام این چیزها را خواب می بینم .

: خواب می بینید؟

: اینکه دارم این چیزها را برای کسی تعریف می کنم . فکر می کردم شما را خواب می بینم .

: شما چند دقیقه پیش آمدید اینجا . خاطرتان هست ؟ آدرس اینجا را از خود من گرفتید.

پیرزن چند بار سرش را تکان می دهد . شال سبز رنگش را مرتب می کند و لبخند کم جانی میزند .

: چیز عجیبی است . واقعا فکر می کردم شما را چند شب پیش خواب دیده ام . 

: شاید آن مهمانی نزدیک اسکله را هم خواب دیده باشید ؟ نه ؟ امکانش هست.

: همه چیز را برایتان گفتم؟ تمامش را؟

: گفتید مثل این است که آدم عاشق کسی شده باشد.

: بله ... درست است ... انگار دوباره عاشق کسی شده باشی.

پیرزن از روی صندلی بلند می شود و تا کنار در خروجی دفترخانه می رود . در را باز می کند و سرش را بیرون می گیرد . با خودم فکر می کنم که همان طور که آمده دارد می رود اما سرش را بر می گرداند توی اتاق و در را می بندد .

:همه می گفتند روحیه ام بهتر شده . تاثیر واقعا عجیبی داشت . جوان تر شده بودم . شما بعضی چیزها را نمی توانید بفهمید . نمی دانید توی این سن از حرفهای ساده یک جوان بیست و چند ساله مثل دختر بچه ها سرخ شدن یعنی چه .

: مگر عیبی دارد آدم گاهی احساس جوانی کند . من که فکر می کنم چیز لذت بخشی باید باشد .

پیرزن لبخندی میزند و دستش را روی ردیف پروندها می کشد . ریتم قدم زدنش را نمی شود پیش بینی کرد . گاهی تند و ریز و گاهی هم آهسته . توی فضای خالی بین دو ردیف از قفسه ها می ایستد و به پرونده ها خیره می شود .

: ولی من هفتاد و هشت سالم است . راستش را بخواهید تا به حال باید مرده باشم . می دانید یعنی چه ؟ شما احساس یک دختر جوان را داشته باشید اما هفتاد و هشت سالتان باشد . بدنی داشته باشید که فقط با دارو سرپا مانده .

برای یک لحظه انگار که نفسش پس رفته باشد ساکت می شود . از بین قفسه ها بیرون می آید و دستش را به لبه میز کارم می گیرد . به زحمت روی صندلی می نشیند و چند بار نفس عمیق می کشد .

: خیلی غم انگیز است . مثل خواب قشنگی است که وقتی بیدار می شوی می بینی چیزی از آن باقی نمانده . توی ذهن آدم همه چیز تغییر کرده . انگار فکر آدم خواب میبیند اما بدنش بیدار است.

نمی دانم چرا ولی ناخوداگاه احساس عذاب وجدان می کنم . انگار که من مسئول بدن پیر و چروک خورده او هستم. یا اینکه من این وضع را برایش پیش آورده ام .

: این جور احساسها برای دیگران چندش آور است . وقتی این چیزها را از پیرزنی توی سن و سال من ببیند چندششان می شود .

:شما خیلی سخت می گیرید .

: چند هفته پیش رفته بودم بیرون برای قدم زدن . کنار ساحل . گاهی برای قدم زدن می روم آنجا . همیشه روی یکی ار صندلی های رو به دریا می نشینم.

: جای واقعا خوبی است . مخصوصا برای قدم زدن .

: چند دقیقه بعد پسر جوانی آمد و کنارم نشست . بلند قد بود با موهای سیاه و پرپشت . همین طور خیره شده بود به دریا . حرف نمی زد . فقط دریا را نگاه میکرد . بعد باران گرفت . از سرجایم بلند شدم تا خودم را برسانم به جایی .پسر هم از سرجایش بلند شد و کاپشنش را درآورد و گرفت روی سر من . گفت باید مواظب خودم باشم تا خیس نشوم . وقتی حرف می زد می خندید . چشمهایش را به من دوخته بود و می خندید . می دانید... از آن موقع به بعد نمی توانم فراموشش کنم . همیشه توی ذهنم است . چشمهایش و شکل خندیدنش . انگار که شصت سال پیش باشد . همیشه گوشه ذهنم روی همان صندلی نشسته و به دریا نگاه می کند . همیشه آنجاست. همیشه . واقعا وحشتناک است . واقعا وحشتناک. فکرش را بکنید که بفهمد در موردش چه طور فکر می کنم. حتما از من چندشش می شود. می فهمید؟ تصورش را بکنید که ممکن است چه حالی پیدا کند .

: من مثل شما فکر نمی کنم . چرا باید چندشش شود؟

پیرزن سرش را پایین می اندازد و با دست چشمهایش را فشار می دهد . صدای نفس زدنش نا منظم می شود . فکر می کنم که گریه می کند اما گریه کردنش را نمی بینم . کمی بعد سرش را بالا می گیرد و با کناره شالش چشمهایش را پاک می کند . پیش خودم فکرمی کنم که باید این بازی را تمام کرد . صدای نا منظم نفسهایش مضطربم می کند . فکر می کنم ممکن اتفاقی بیفتد که نشود از پس جمع و جور کردنش بر آمد.

: من چه کاری می توانم برایتان انجام دهم؟

پیرزن سرش را می چرخاند طرف پنجره . شاید به درختهای آن طرف خیابان نگاه میکند که شاخه هایشان را می شود از پشت پنجره دید . شاید هم نه . ممکن است خط ساحلی را توی ذهنش ببیند یا همان پسری که روی صندلی های کنار ساحل نشسته .

: فکر میکنم بهتر است همان پیرزن هفتاد و هشت ساله باقی بمانم . نمی دانم... تحمل این شرایط خیلی سخت است . اینکه هم جوان باشی و هم دم مرگ . شاید بهتر باشد به همان شرایط قبلم برگردم . همان پیرزنی که قدم زدن توی کناره ساحلی راضیش می کند . همان فراموشی . باید راهی باشد . نه؟ این وضعیت باید یک جور مریضی باشد ؟ یک مریضی خاص . باید بشود همه چیز را دوباره فراموش کرد . درست مثل قبل .

: واقعا همین را می خواهید ؟ اینکه همه چیز مثل قبل شود؟

پیرزن ساکت می ماند و جوابی نمی دهد . همان طور به پنجره اتاق خیره مانده و حرفی نمی زند . چند لحظه بعد سرش را بر می گرداند و به من نگاه می کند .

: من تو را خواب می بینم؟

: خواب می بینید؟

: کی آمده ام اینجا ؟

: یک ساعتی می شود .

پیرزن سرش را به اطراف می چرخاند و همه جا را نگاه می کند .بعد انگشتهایش را روی بدنه لیوان آب می کشد و آن را توی دستش می گیرد .

: این جا را یادم نمی آید . اینجا کجاست ؟

: دفتر خانه است . من اینجا کار میکنم .

: چرا اینجا آمده ام؟

: می خواستید مرا ببینید .

: تو را خواب می دیدم . داشتی شعر می خواندی .

سرم را تکان می دهم و از سر جایم بلند می شوم . چند قدم بر می دارم و کنار پیرزن می ایستم.

: داشتی شعر می خواندی . همه چیزش یادم مانده ...

حتمی

            دیو

             به روی دست چپ

                                    خوابیده بوده که عطسه ها

                                             بیدارش نکرده تا به حال               

 

دستم را زیر بازوی پیرزن می اندازم و از روی صندلی بلندش می کنم .

:درست است. من هم یادم آمد... بیدارش نکرده تا به حال . 

 

پیرزن لبخندی میزند و می گوید : آخرش را هم یادت مانده .

: من شما را می رسانم . آدرستان را دارید؟ کجا باید برویم؟

پیرزن سرش را تکان میدهد و تا جلوی در میرود .

: ولی تو را توی خواب می دیدم .

از دفتر خانه بیرون میروم و در را پشت سرم قفل می کنم .

: پیرزن آرام بازویم را می گیرد و می گوید :یک بار دیگر می خوانی ؟

: بخوانم؟ چه بخوانم؟

: همین شعر را یک بار دیگر بخوان.

: عطسه ها ... تا به حال . یادم نمانده . آدرستان را به من می دهید؟

: حتمی

            دیو

             به روی دست چپ ...  فکر می کنی می شود با این شعر رقصید؟

: با این شعر رقصید؟ نه... فکر نمی کنم.

پیرزن یک دستم را می گیرد و دور کمر خودش حلقه می کند . پنجه دست دیگرم را هم توی دستش فشار می دهد .

: حتمی

            دیو

             به روی دست چپ

                                    خوابیده بوده که عطسه ها

                                             بیدارش نکرده تا به حال ...من فکر می کنم بشود . بیا امتحان کنیم .

بعد پاهایش را به نرمی جا به جا می کند. چند قدم به چپ و بعد چند قدم به راست . و باز چند قدم به چپ و چند قدم به راست .زانوهایش را کمی به عقب خم می کند و با هر تکانی که به پاهایش می دهد وزن بدنش را روی یکی از آنها می اندازد.

: گفتم که می شود . پاهایت را آرام تر تکان بده .

حرکت پاهایم را کند می کنم تا با ریتم گامهای پیرزن هماهنگ شوند .

پیرزن چند بار نفس عمیق می کشد و دیگر تکان نمی خورد . برای چند لحظه سر جایش ثابت می ماند بعد می گوید :بیا تمام کناره ساحلی را قدم بزنیم . فکر می کنی چقدر طول بکشد؟

: چهل و شش یا هفت دقیقه . شاید هم بیشتر . دقیقا نمی دانم.

پیرزن به سختی از پله های ساختمان پایین می رود . چند قدم که بر می دارد می گوید‌ :روی صندلی های رو به دریا هم می نشینیم. منظره خیلی زیبایی دارند . مخصوصا روزهای بارانی .

از توی پنجره راهرو به آسمان آبی نگاه می کنم که هیچ لکه ابری تویش نیست . پیش خودم فکر می کنم تا به صندلی های روبه دریا برسیم حتما ابری می شود . شاید هم باران بگیرد . از کجا معلوم؟

دوباره در دفتر خانه را باز می کنم و کاپشنم را از روی چوب لباسی بر می دارم . کاپشن را تنم می کنم و زیپش را تا زیر گلو بالا می کشم .چند لحظه بعد احساس می کنم که گرمای مطبوعی از روی سینه ام بالا می کشد و آرام ، آرام روی پوست صورتم پخش می شود .