درباره جیمز گراهام بالارد - بیل را بکش و ترجمه

داستان جیب های بارانی ات را بگرد را می توانید در سایت قابیل بخوانید . برای خواندن این داستان روی اینجا کلیک کنید.


چند روزی بود که روی یه مقاله راجع به بالارد کار می کردم . خود مقاله رو بعدا می ذارم اینجا تا بخونین ولی از حواشی این مقاله دو نکته جالب به نظرم رسید که بهتر دیدم یه چیزی در موردشون بنویسم .
۱- نظر بالارد راجع به فیلم بیل را بکش:
نمی دونم شاید من خودم هم به طور کامل با نظر بالارد موافق نباشم ولی چیزی که گفته خیلی جالب توجهه. گاردین توی جولای سال ۲۰۰۴ یه نظر سنجی انجام داد درباره بدترین فیلمای تاریخ سینما . بالارد هم یکی از چند نفری بود که در این باره ازش سوال کرده بودن . بالارد دو تا فیلم رو به عنوان بدترین فیلمای تاریخ سینما معرفی کرده بود که یکیشون همین فیلم بیل را بکش معروف خودمونه . بالارد گفته بود :
بیل را بکش ۱ فیلم واقعا افتضاحیه .این فیلم رو اصلا نمیشه فیلم حساب کرد . فقط یه عالمه ژستهای سینمایی اجرا شده به وسیله تارانتینو . چیزایی که آشکارا از هر جور اندیشه ای خالین .این فیلم فقط خلاصه شده ای از یه سری فیلمای کلیشه ایه که خیلی هم هوشمندانه پس و پیش نشدن و به اجرا درنیومدن . واقعا افتضاحه.
وحشتناکه که فکر کنیم قسمت دومی هم وجود داره و یا شاید  قسمتهای ۳ و ۴ هم یه جایی توی تالار پژواک تخیلات تارانتینو وجود دارن .من ۶۰ ساله که خوره فیلمم و بیل را بکش مطمئنا توی لیست بدترین فیلمای تموم دوران جا می گیره.

۲- ترجمه های علی اصغر بهرامی :
به نظر من دعوای بر سر ترجمه یکی از بی فایده ترین کارهای ممکنه . البته این جمله به این معنی نیست که یه ترجمه نقد نشه و یا اشکالات یه ترجمه به مترجم گوشزد نشه . معنی این جمله اینه که یکی با استناد به چند قسمت از یه ترجمه به این نتیجه برسه که یه ترجمه بهتر از یه ترجمه دیگه س و یا مثلن یه ترجمه خوبه و اون یکی بده . اگه قراره یک ترجمه رو با یه ترجمه دیگه مقایسه تطبیقی کرد باید کل متن نوشته شده اول با کل متن نوشته شده دوم مورد مقایسه قرار بگیره و نه فقط چند جای محدود و مشخص از دو متن با هم مقایسه بشن . اصولا یه ترجمه ایده آل ( مسلما ) غیر ممکنه و ما این وسط فقط خوب و خوب تر و یا بد و بد تر داریم . بنابراین ممکنه یه متن ترجمه شده در یه قسمت بدتر از یه متن دیگه کار شده باشه ولی توی یه قسمت دیگه یه سر و گردن از متن مشابهش بالاتر باشه . اگر هم باور ندارین به دعوای مترجما توی این چند ماهه یه نگاهی بکنین که چه طوری پنبه همو می زنن . مثلا به دعوای بین محمد اسماعیل زاده مترجم کتاب عقاید یک دلقک با خانومی به اسم افجه ای نگاه کنید که توی شماره ۱۲ مجله هفت ( تیر ماه ) به چاپ رسید . موضوع دعوا هم مقایسه ترجمه اسماعیل زاده با ترجمه شریف لنکرانی . و یا دعوای بین زیبا جبلی و تیم فرهادپور - مهرگان بر سر ترجمه کتاب فنومنولوژی روح ( دعوایی که پای پیام یزدانجو هم آن تو گیر کرد ) ویا مثالهای زیاد دیگه ای که می تونید این طرف و آن طرف ببینید.بامقایسه این مثالها میشه دید که که به هیچ وجه نمیشه با بررسی یک یا چند قسمت مشخص  از یه کتاب بین کار دومترجم اظهار نظر کرد .هر بار که یکی میگه تو این قسمتو بد ترجمه کردی اون یکی هم میگه خب تو هم این قسمت رو بد ترجمه کردی !!( همون طوری که قبلا هم گفتم خلق یه ترجمه ایده آل غیر ممکنه و به همین دلیل هم این جور دعوا ها - که به مقایسه بین دو مترجم می پردازن - هیچ وقت به انتها نمی رسن).
البته میشه گفت که یه کار - فارغ از هرگونه مقایسه ای - در کل خوب ترجمه شده یا نه ولی اگه کسی می خواد بین دو مترجم قضاوت کنه باید کل متن اصلی رو بررسی کنه و اگه نمی تونه این کارو بکنه بهتره زبونشو تو دهنش نگه داره .
بعد از این همه فلسفه بافی های ظاهرا بی ربط به مترجمایی می رسیم که ترجمه شون واقعا آدمو کیفور می کنه . (بدون هیچ مقایسه ای ) این جور ترجمه ها برای همیشه تو ذهن آدم می مونن . به نظر من علی اصغر بهرامی مترجمیه که توی این گروه قرار می گیره . کسی که هم فارسی رو خوب می دونه و هم انگلیسیه رو . من هر وقت که ترجمه ای از بهرامی می خونم واقعا سر حال میام . مثلا به این قسمت از ترجمه کتاب امپراطوری خورشید نگاه کنید که چه طور بهرامی به زیبایی اون رو ترجمه کرده ( قسمتی که یکی از مهمترین بخشهای این کتابه ):

A flash of light filled the stadium, flaring over the stands in the south-west corner of the football  field, as if an immense American bomb had exploded somewhere to the north-east of Shanghai. The sentry hesitated, looking over his shoulder as the light behind him grew more intense.  It faded  within a few seconds, but its pale sheen covered  ervything within the stadium, the looted furniture  in the stands, the cars behind the goal posts,  he prisoners on the grass.  They were sitting on the  floor of a furnace heated by a second sun. 

... و استادیوم از جرقه نوری پر گشت . نور بر فراز جایگاه های گوشه شمال غرب زمین فوتبال شعله کشید؛انگار یکی از همان بمبهای عظیم آمریکایی جایی در شمال شرق شانگهای منفجر شده باشد .نگهبان لحظه ای مردد ماند ؛ رویش را برگرداند و نگاه کرد؛ پشت سر او نور هر لحظه غلیظ تر می شد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که نور محو شد اما درخشش کم رنگ آن همه جای استادیوم را پوشاند : مبلهای غنیمتی توی جایگاه را ؛ اتومبیلهای پشت دروازه فوتبال را ؛ و زندانیان روی چمن را . همه بر کف کوره ای نشسته بودند ؛ کوره ای که خورشید دومی آن را تفتیده بود ( امپراطوری خورشید - صفحه ۳۳۶ ).

ویا ترجمه نجف دریا بندری از رگتایم ؛ای.ال.دکتروف که با اجازه آقای امیر مهدی حقیقت آن را هم اینجا می آورم :
 

Ford pondered this. Exceptin' the Jews, he said. They ain't like anyone else I know. There goes your theory up shits creek.

Morgan was silent for some minutes. He smoked his cigar. The fire crackled. Gusts of snow blown by the wind gently spattered the windows. Morgan spoke again. From time to time, he said, I have retained scholars and scientists to assist me in my philosophical investigations in the hopes of reaching some conclusions about this life that are not within the reach of the masses of men.

فورد این فکر را سبک سنگین کرد. گفت به‌غیر از جهودها. این‌ها هیچ‌چیزشون به باقی آدمیزادهایی که من می‌شناسم نرفته. بفرمایین، نظریه‌تون گوزمال شد.

مورگان چند دقیقه‌ای ساکت بود. سیگارش را می‌کشید. آتش ترق و تروق می‌کرد. تکه‌های برف که باد می‌آورد آهسته روی شیشه‌ی پنجره‌ها پخش می‌شد. مورگان باز به حرف آمد. گفت من گاهی دانشمندان و اهل تحقیق را اجیر کرده‌ام که در مطالعات فلسفی‌ام به من کمک کنند، به این امید که درباره‌ی این زندگی به نتایجی برسم که در دسترس عوام‌الناس نیست.

و ترجمه هایی هم هستند که خیلی حال نمی دهند مثل ترجمه خانم خجسته کیهان از شهر شیشه ای پل استر:
What he liked about these books was their sense of plenitude and economy.  In the good mystery there is nothing wasted, no sentence , no word that is not significant, it has the potential to be so--which amounts to the same thing. The world of the book comes to life,seething with possibilities, with secrets and contradictions. 

 

ترجمه خانم کیهان : آنچه در آنها دوست می داشت صرفه جویی و یکپارچگی بود . در یک کتاب پلیسی خوب هیچ چیز هدر نمی رود . هیچ واژه یا جمله ای نیست که اهمیت نداشته باشد . و اگر چنین باشد به طور بالقوه است . در رمانهای پلیسی جهان آکنده از امکانات ، رازها و تضادها زنده می نماید( شهر شیشه ای صفحه 11).

نظرات 7 + ارسال نظر
محسن جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:16 ق.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

پیمان اسماعیلی با لباس مبدل!

امین جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:59 ق.ظ http://detour.blogsky.com

من که خبر از وبلاگ قبلی ندارم اما به نظر من هم وبلاگت بر عکسه کامنت گذاشتنت، عبوسه! اما فقط همین! آدم نمی‌تونه بیخیال وبلاگت بشه فقط به‌خاطر اینکه عبوسه یا یخه!

سورنا جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 04:11 ب.ظ http://simab.persianblog.com

سلام:) من هم قالب آبی رو بیشتر دوست داشتم ترکیب رنگ ها زنده تر بود اما اینکه آداجیو عبوسه ...نمیتونم زیاد باهاش موافق باشم...شاید اینجوری بهتر باشه که بگیم آداجیو کم کارتر از آبیه ... آبی در عین اینکه وبلاگ سنگینی بودخیلی شخصی تر بود و طبعا با نشاط تر ...آداجیو به اندازه آبی وقت برای نوشتن نمیذاره و بیشتر مطالب چاپ شده پیمان اسماعیلی رو از شرق کش میره اما بازهم چیزی از ارزشش کم نمیکنه و بسیار خوندنیه:)

عقل سرخ جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 07:18 ب.ظ

آخ قلبم شکست.....
گریه ام گرفت .... من میمیرم برای طرفدارانت که این قدر به تو توجه میکنند و این قدر نکته بین هستند!!!!! اما من شخصا آداجیو را تر جیح میدم چون فکر می کنم خیلی باا کلا س تر از آبی و با کیفیت تر از آبی .... با این وجود که دیر آپدیت میکنید و از دیدگاه من حقیر شما بسیار فرد تحصیکرده و با سوادی هستید و نباید وبلاگ شما جز چیز های خاص (که منجر به سکته های مغزی وقلبی برای عده ای می شود ) چیزی نوشته شود که در شان شما نباشد . و این خانم باید به فکر کیفیت مستها خودش با شه نه آداجیو

یکدوست شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 08:47 ب.ظ

پیمان جان
من هرگز به این به این نکته ای که خانم تینا توحیدی
راحعبه حال وهوا ورنگ وبلاگ تو توجه کرده بودند دقت نکرده بودم
کنجکاو شدم برو م به خانه ایشان سری بزنم انتطار دیدن رنگین کمان داشتم...
با کمال تعجب دیدم که رنگ منزل ایشان سیاه است...
..
بعدا باخودم فکر کردم
تینای عزیز حق دارند که دلشان از رنگ امیزی خاکستری خانه پیمان بگیره
چون رنگ خانه اش به اندازه کافی دلگیرشان میکنه...
اننتطار دارند لااقل خونه دوستان که میرند حال و هوای شاد داشته باشه...
تینا خانم خود من رنگ سیاه دوست دارم ..نکته ای از سر طنز گفتم...

تینا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:12 ب.ظ http://laaf.persianblog.com

دوست عزیز ترم خوشحالم که انتقادم سازنده بود و خوشحال تر وقتی ببینم پیمان دوباره به اینجا بر میگرده...

تینا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:19 ب.ظ http://laaf.persianblog.com

و در ضمن در جواب یک دوست عزیز. نظر من فراتر از رنگ محیط اینجا بود و اگر پیمان اولین کامنتی رو که حدود ۱سالو نیم ۲سال یش واسش گذاشتم رو به خاطر بیاره همه چیز مشخص میشه :من وقتی رفته بودم آبی کلی گریه کردم ...و این نشان دهنده ی ارتباط قوی نویسنده و زنده بودن وبلاگه... بماند که چرا گریه کردم یه اشتباه جزیی پیش اومده بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد