داستانی - چیزی


حتما تا به حال برایتان پیش آمده که شروع کنید به نوشتن داستانی ( چیزی ) و بعد از چند خط نوشتن یک دفعه همه چیز توی مغزتان بی حرکت شود . آن چند خط نوشته هم بماند روی دستتان و نتوانید تمامش کنید . یعنی نشود تمامش کرد . خیلی بگذرد و نشود تمامش کرد. و دلتان هم نیاید دورش بیندازید . می دانید یعنی چه؟ یعنی یک همچین چیزی:

سر انگشتها را خم میکند به عقب. به زنش نگاه میکند و  به موهایش ، که آنها را  میزند بالا و چشمها را خمار میگرداند توی اتاق . به چشمهای  زن میهمان نگاه میکند  و شوهرش
، که براق شده به لیوانهایی که هنوز مانده اند روی میز  . با شربتهایی نیم خورده . و آن یکی که واژگون شده توی سینی . زنش میگوید : این همه شلوغ کرده اند که چه‌؟  حسام میگوید همه را میکشند . به راحتی آب خوردن هم میکشند . رو میگرداند به حسام و سرش را تکانی میدهد . حسام  نگاهش را از لیوان واژگون شده میگیرد و خیره میماند به زن میهمانش : میکشند . دستور آمده که همه را بکشند . میگویند بچه بازی که نیست . هیچوقت نبوده .

مرد میهمان لبخندی میزند . حسام میبیند که لبهایش را میکشد به دو طرف صورتش . زنش نمیبیند . به مرد میهمان نگاه میکرده که ندیده . به کناره جیب کتش که با حروف لاتین نوشته مرینوس . مرد میهمان میگوید : با این کارها نمیشود چیزی را عوض کرد . جناب حسام بیشتر در جریان هستند . توی تجارت ما هم از این تازه به دوران رسیده ها پیدا میشود . خیلی هم پیدا میشود . ولی خب ... چیزی نمیگذرد که پس میخورند . دوام ندارند . سرشان را بلند نکرده قیچی میشوند . بعد لبخندی میزند و صدایش را پایین می آورد : البته هستند کسانی که دمشان به جایی بند باشد . یکی که خیلی کردن کلفت تر از خودشان باشد . ولی خب... آنها درگیر این جور بازیها نمیشوند . به قول شما بچه بازی که نیست .

زن میهمان لباسش را کمی بالا میکشد و زیر چشمی زن حسام را نگاه میکند : از باغ علمده چه خبر ؟ رفتنتان خیلی طول کشید .

زن حسام باز سرانگشتهایش را میکشد به عقب .  دستش را روی مخمل مبل میکشد و زیر چشمی میخواند فرانسه . از کناره کت مرد میهمان میخواند . آستر کت را هم میبیند که از کنار شکم بر آمده میهمان پیداست : حسام مجبور شد بفروشدش . سودی برایمان نداشت . آنجا افتاده بود بی فایده . توی این اوضاع نگهداشتنش به صلاح نبود .  بعد از سرجایش بلند میشود و سینی لیوانها را بلند میکند . زن میهمان سرش را میبرد کنار گوش شوهرش و خیلی آرام چیزی میگوید . حسام نمیفهمد . زنش هم توی آشپزخانه بوده که نفهمیده . لیوانها را شسته و باز تویشان شربت ریخته  . دستش را به کناره موهایش کشیده و خیره مانده به تکانهای آرام قالب یخ توی لیوان . 

نظرات 4 + ارسال نظر
سورئالیست چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:23 ب.ظ http://persiansurrealist.blogspot.com

و تولدی دیگر!!

سورنا جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:30 ب.ظ

سلام پیمان:) خب حقیقتش برای من همچین شرایطی پیش نیومده تا حالا:)) اما چیزی که نوشته بودی خیلی شرح جزئیات بود یه جور احساس کردم که مثلا خودم نشستم توی این جمع و توی عالم خودم هستم و دارم جزئیات رو بر انداز میکنم...خب من دیگه بیشتر از این بهتره نظر کارشناسی ندمD:

لاله یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:46 ق.ظ

سلام پیمان ...چرا برای من پیش اومده اما یک مدتی که گذشته دوباره رفتم سراغش و یک خورده بهش اضافه کردم ...من هم مث سورنا همین کار رو کردم ...خودم رو توی اون محیط گذاشتم و چند لحظه ای باهاشون بودم ...راستی خوبی ؟

تی دی دی دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام... این حس شما رو خیلی زیاد داشتم. با این داستان نتونستم خیلی ارتباطی برقرار کنم ولی از داستان «حتما دیو ...» لذت بردم. به خصوص این قسمت «نمی دانم چرا ولی ناخوداگاه احساس عذاب وجدان می کنم . انگار که من مسئول بدن پیر و چروک خورده او هستم. یا اینکه من این وضع را برایش پیش آورده ام .» ... به هر حال حس می کنم همه ما مسئول عمر گذشتمون هستیم ولی می ترسیم بهش فکر کنیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد